loading...
انجمن ادبی فانوس شهرمجلسی
heidar بازدید : 9 پنجشنبه 08 آبان 1393 نظرات (3)

دیروز،چهارشنبه 7/8/93،چهاردهمین نشست انجمن ادبی فانوس رأس ساعت 16 و در مکان همیشگی انجام شد.

پیوستن آقای شفیعی به عنوان عضو جدید،به دیگر اعضای انجمن.

آغاز نشست با خواندن غزلی از حافظ که به روایتی منسوب به کربلاست،توسط آقای محمدی:

 

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 

آقای جعفری،دو شعر سروده ی خودشان و درباره ی واقعه ی کربلا خواندند.

آقای باورساد نیز دکلمه ای به قلم خودشان و درباره ی حسین (ع) ارائه دادند.

خانم امیرشجاعی،ترانه ای از خودشان و شعری بر وزن مفعول مفاعیلن خواندند.

در ادامه،خواندن چند شعر آیینی،توسط آقای محمدی:

 

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه
نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه


این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه


باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،
به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه


شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه


جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات،
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه


هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،
ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه

             

                                                      حسین جنتی

 

 

 

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد...

                                                          سعید بیابانکی

 

 

 

با اشك‌هاش دفتر خود را نمور كرد
در خود تمام مرثيه‌ها را مرور كرد

ذهنش ز روضه‌هاي مجسم عبور كرد
شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد

احساس كرد از همه عالم جدا شده است
در بيت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت
وقتي كه ميز و دفتر و خودكار دم گرفت

وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت
مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت

باز اين چه شورش است كه در جان واژه‌هاست
شاعر شكست خورده طوفان واژه‌هاست

بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت
دستي زغيب قافيه را كربلا گذاشت

يك بيت بعد ، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس كرد پا به پاش جهان گريه مي‌كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي‌كند

با اين زبان چگونه بگويم چه‌ها كشيد
بر روي خاك و خون بدني را رها كشيد

او را چنان فناي خدا بي‌ريا كشيد
حتي براش جاي كفن بوريا كشيد

در خون كشيد قافيه‌ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت

اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت
خورشيد سر بريده غروبي نمي‌شناخت

بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود

                                 

                                                    حمیدرضا برقعی

 

 

رسم است هر که داغ جوان دیده

دوستان رأفت برند حالت آن داغ ‌دیده را

یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا

وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

آن دیگری بر او بفشاند گلاب قند

تا تقویت شود دل محنت ‌کشیده را

یک چند دعوتش به گل و بوستان کنند

تا برکنندش از دل، خار خلیده را

جمعی دگر برای تسلای او دهند

شرح سیاه ‌کاری چرخ خمیده را

القصه هر کس به طریقی ز روی مهر

تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین

چون دید نعش اکبر در خون تنیده را

آیا که غمگساری‌ و اندوه بری نمود

لیلای داغ‌ دیده‌ی محنت ‌کشیده را

بعد از پدر دل پسر آماج تیغ شد

آتش زدند لانه‌ی مرغ پریده را

 

                                                 ایرج میرزا

 

 

آقای گرمسیری،شعری از ناصرخسرو و خانم باقری داستانی کوتاه از خودشان خواندند.

آقای شفیعی نیز شعری از خودشان و درباره ی کربلا ارائه دادند.

آقای کیومرثی شعری سروده ی خودشان و بر وزن فاعلن مفاعیلن؛ و خانم قاسمی نوشته ای به قلم خودشان خواندند.

خانم قربانپور و خانم حسینی نیز در جلسه حضور داشتند.

پایان نشست با خواندن شعری از محمد خادم،توسط آقای محمدی:

 

نگاه در کتاب میکینی حسین
هر آیه را حساب میکنی حسین
همین که خشک میشود لبت حسین
همنین که رو به آب میکنی حسین
تو حبه حبه خوشه خوشه اشک را
به گونه ها شراب میکنی حسین
تو با سه بار نام اتشین خود
چقدر دل که اب میکنی حسین
تو با سه بار نام اتشین خود
چقدر دل کباب میکنی حسین
تو با سه بار نام اتشین خود
چقدر انقلاب میکنی حسین
خدا اگر جواب میدهی که هیچ
ولی اگر جواب میکنی حسین
خدا اگر بهشت میدهی حسین
خدا اگر عذاب میکنی حسین
شنیده ام که گاه گاه در بهشت
رسول را خطاب میکنی حسین
دل همیشه شاعرم از این به بعد
ردیف انتخاب میکنی حسین
کجا به میهمانی که دعوتی
که اینچنین شتاب میکنی حسین


نشست آینده،روز چهارشنبه 14/8/93 ساعت 16 و در مکان کتابخانه خواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

heidar بازدید : 9 چهارشنبه 07 آبان 1393 نظرات (0)

سیزدهمین جلسه انجمن ادبی فانوس مجلسی،روز چهارشنبه 30/7/93 در سالن کتابخانه عمومی شهر، برگزار شد.

آغاز نشست با خواندن غزلی از حافظ توسط آقای محمدی.

حضور سرکار خانم شجاعی،عضو جدید انجمن و خواندن شعرهای سروده شده توسط ایشان و همین طور یک داستان کوتاه.

آقای جعفری عضو جدید دیگر انجمن،شعری سروده ی خودشان را خواندند.

آقای باورساد شعر طنزی سروده ی خودشان و آقای کیومرثی نیز شعری از خود ارائه دادند.

همچنین گفت و گو درباره ی وزن های شعر فارسی به ویژه وزن شعری مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن.

 

غزلی از شیخ بهایی:

 

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی براساییم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم


در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

 

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم


حور و جنت ای زاهد! بر تو باشد ارزانی

 

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن

 

آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

 

زاهدی به میخانه، سُرخ رو ز می‌ دیدم

 

گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

 

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

 

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

 

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!

 

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

 

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید


بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی

 

     

 

 

غزلی از حافظ:

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

 

نشست آینده،چهارشنبه 7/8/93 و در مکان همیشگی برگزار خواهد شد.

 

 

 

 

 

 

 

 



 

 

 

heidar بازدید : 12 جمعه 25 مهر 1393 نظرات (0)

دوازدهمین نشست انجمن ادبی فانوس مجلسی، چهارشنبه23/7/93 در محل کتابخانه عمومی شهر،برگزار شد.

به مناسبت بزرگداشت حافظ (20/7/93)،موضوع این جلسه بیشتر به اشعار، زندگی و سبک شعری این شاعر بزرگ اختصاص یافت.

دوستان حاضر در جلسه:آقای محمدی،خانم رئیسی،خانم قربانپور،سمیرا حسینی،مریم قاسمی،خانم باقری،آقای پریوش،آقای کیومرثی وآقای جعفری.

خانم رئیسی،مطالبی درباره ی زندگی و سبک شعری حافظ ارائه دادند.

خانم باقری شعری از خودشان و خانم قاسمی  شعرهایی از حامد جلیلی ،مهسا چراغعلی و عزیز عباسی خواندند.

آقای محمدی،آقای کیومرثی و آقای پریوش،غزل هایی از حافظ خواندند.

آقای جعفری نیز غزلی از خودشان و در وصف حافظ ارائه دادند.

 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند


چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

 

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم


رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

  

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

 

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

 

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

 

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

 

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

  

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

 

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

 

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

توانگرا دل درویش خود به دست آور

 

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

 

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

 

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

 

 

آنان که خاک را به نظر کیمیاکنند


آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

 

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

  

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

  

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

  

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

 

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

  

بی‌معرفت مباش که در من یزید عشق

  

اهل نظر معامله با آشنا کنند

  

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

 

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

  

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

  

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

  

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

  

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

  

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

 

ترسم برادران غیورش قبا کنند

  

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

  

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

 

خیر نهان برای رضای خدا کنند

  

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

 

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

 

 

 

 

 

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

 

من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند

  

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

 

عشق داند که در این دایره سرگردانند

  

جلوه‌گاه رُخ او دیده‌ی من تنها نیست

 

ماه و خورشید هم این آینه می‌گردانند

 

عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا

 

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

  

مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم

 

آه اگر خرقه‌ی پشمین به گرو نستانند

 

وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد

 

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

 

لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ

  

عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند

 

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

 

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

 

گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد

 

عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند

 

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان


بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

  

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

  

دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

 

 

 

 

رباعی هایی از حافظ:

  

وقتست که مستان به طرب برخیزند

 

واندر می و معشوق و رباب آویزند

 

یکچند تقاص عمر فانی شده را

 

در جام و قدح خون صراحی ریزند

  

 

 

تو بدری و خورشید تو را بنده شدست

 

تا بنده ی تو شدست تابنده شدست

 

زانروی که از شعاع روی مه تو

 

خورشید منیر و ماه تابنده شدست

 

 

 

نشست آینده در تاریخ 30/7/93 و رأس ساعت چهار انجام خواهد شد.

 

(موضوع ویژه:آشنایی با وزن شعری مفعول مفاعیلن و سرودن شعر بر این وزن

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد     یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

heidar بازدید : 8 پنجشنبه 17 مهر 1393 نظرات (0)

سهراب سپهری در ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ در کاشان به دنیا آمد.پدربزرگش میرزا نصرالله خان سپهری نخستین رییس تلگراف‌خانه کاشان، پدرش «اسدالله» و مادرش «ماه جبین» نام داشتند که هر دو اهل هنر و شعر بودند.

دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد ۱۳۲۲ گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانش‌سرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خواب‌ها منتشر کرد. در آذر۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت.

وی به فرهنگ مشرق زمین علاقه خاصی داشت و سفرهایی به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین داشت. مدتی در ژاپن زندگی کرد و هنر «حکاکی روی چوب» را در آنجا فراگرفت. همچنین به شعر کهن سایر زبان ها نیز علاقه داشت؛ از این رو ترجمه‌هایی از شعرهای کهن چینی و ژاپنی را انجام داده‌است.

در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمناً در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔلیتوگرافی نام نویسی کرد. در دورانی که به اتفاق حسین زنده‌رودی در پاریس بود بورس تحصیلی‌اش قطع شد و برای تأمین مخارج و ماندن بیشتر در فرانسه و ادامهٔ نقاشی، مجبور به کار شد و برای پاک کردن شیشهٔ آپارتمان‌ها، گاهی از ساختمان‌های بیست‌طبقه آویزان می‌شد.

وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. سهراب سپهری مدتی در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزیینی تهران نمود. پدر وی که به بیماری فلج نیز مبتلا بود، در سال ۱۳۴۱ فوت می‌کند. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کناره‌گیری کرد. پس از این سهراب با حضور فعال تر در زمینه شعر و نقاشی آثار بیشتری آفرید و راه خویش را پیدا کرد. وی با سفر به کشورهای مختلف ضمن آشنایی با فرهنگ و هنرشان نمایشگاه‌های بیشتری را بر‌گزار نمود.

سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب ۱اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی‌بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

منبع:ویکی پدیا

 

نمونه هایی از شعر سهراب ،دفتر حجم سبز:

 

به باغ همسفران

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن

ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد

آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه ی دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمدصدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

و آن وقت

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی

دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت

من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

 

آفتابی

صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجرهاست روی استخوان

روز

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه ی فکر است

سفرهایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

تو را در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است؟

 

چرا مردم نمی دانند

که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

 

دوست

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل

حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد

و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته ی صحبت را

به چفت آب گره میزد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله ی نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم

 

واحه ای در لحظه

به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصد هایی است

که خبر می آرند از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست

به سرغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

heidar بازدید : 17 پنجشنبه 17 مهر 1393 نظرات (1)

دیروز،چهارشنبه 16/7/1393 یازدهمین نشست انجمن ادبی فانوس مجلسی در محل کتابخانه ی شهر و در ساعت 16،برگزار شد.

دوستانی که در جلسه حضور داشتند: آقای رضا محمدی،آقای گرمسیری،خانم قربانپور،سمیرا حسینی،خانم زارعی،وفا عفراوی،آقای کیومرثی و آقای ابوطالبی.

موضوع ویژه ی این جلسه:مضمون پردازی در شعر

آغاز نشست با حافظ خوانی آقای محمدی:

 

                                     سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند          

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

به فتراک جفا جان ها چو بربندند،بربندند

ز زلف عنبرین دل ها چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند

ز چشمم لعل رمانی چو می بارند می خندند

ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند

سرشک گوشه گیران را چو در یابند دُر یابند

رخ مهر از سحر خیزان نگردانند گر دانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

که با این درد اگر در بند درمانند،درمانند

در آن حضرت چو مشتاقان نیاز آرند نازآرند

بدین درگاه حافظ را چو می رانند می خوانند

آقای گرمسیری،نوشته ای با عنوان سوء تفاهم وبه قلم خودشان،ارائه دادند.

 

چند شعر که توسط آقای محمدی خوانده شد:

 

اولین بار چشم هام به تو، سر میدان انقلاب افتاد

باد زیر چادرت پیچید،دهن زنده رود آب افتاد

چادرت گل نداشت اما باز،عطر و بوی تو در هوا پیچید

رد شدی کوچه کوچه مست شدیم،دست هر عابری شراب افتاد

باد و باران کلافه ات کردند، بیشتر خوش قیافه ات کردند

باد دیوانه شد در آغوشت،ناگهان از سرت حجاب افتاد

من که با شوق عطر و بویت را، زل زدم پیچ وتاب مویت را

پیش چشمم سیاه شد دنیا، که نگاهم به آفتاب افتاد

رفتی و شهر بی خود از خود شد،چادرِ مشکی کشی مد شد

رفتی و بعد رفتنت از شهر، اتفاقات بی حساب افتاد

آه امسال سال خوبی نیست،باز سرما شکوفه ها را زد

سبزه ی مادرم خراب شد و ، همه ی عکس ها خراب افتاد

دیگر این اصفهان سابق نیست، شاید این بار بعد آمدنت

شاید این بار بعد آمدنت، آب ها هم از آسیاب افتاد

حسن توکلی                          

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

                                                                                                                            

 

دلشوره می گیرم خدایی ماه تا این حد؟

شیرین ادا و دلبر و دلخواه تا این حد؟

 

گفتند زنها منکر زیبایی ات هستند

اما نمی گفتند با اکراه تا این حد

 

قدیسه ی مرمرتراش معبد جادو!

نام تو ورد هر شب ارواح تا این حد

 

حتا خدا را عاشق خود کرده ای مریم!

دل بردن آنهم در پرستشگاه تا این حد

 

از چشم زخم آنهمه آیینه می ترسم

با رشک می پرسند از هم ماه تا این حد

 

هر یک دقیقه می دهد صد سال بر بادم

درد ندیدن های تو جانکاه تا این حد

 

در خواب بوسیدم تو را خندیدی و رفتی

آخر جواب عاشقت کوتاه تا این حد

 

خواندم غزل از درد دوری، باز دفتر سوخت

آتش گرفتن آنهم از یک آه تا این حد...!

شهراد میدری                                    

 

دیگر دوستان اما، شعری نخواندند و بیشتر به موضوع ویژه ی جلسه پرداخته شد.

 به مناسبت بزرگداشت حافظ ، موضوع جلسه ی آینده به زندگی و آثار این شاعر بزرگ اختصاص پیدا خواهد کرد؛(همچنین سرودن شعر بر وزن "مفاعیلن مفاعیلن فعولن" ).

                  

heidar بازدید : 13 چهارشنبه 09 مهر 1393 نظرات (0)

امروز چهارشنبه 9/7/1393 دهمین نشست انجمن ادبی فانوس مجلسی در مکان همیشگی کتابخانه عمومی و در ساعت 16 برگزار شد.

به مناسبت بزرگداشت مولانا،مقاله ای درباره ی زندگی این شاعر بزرگ به قلم آقای رضا محمدی و همچنین آثاری برگزیده از مثنوی معنوی و دیوان غزلیات او،خوانده شد.

همچنین همنوازی سه تار و تنبک توسط آقای کیومرثی و آقای ابوطالبی،این جلسه را ازجلسات قبلی متمایز ساخت و جای آن دارد که از ایشان سپاسگزاری کنیم.

خانم رئیسی،دوبیتی ای سروده خودشان در وصف مولانا خواندند. خانم زارع ،خانم قربانپور،وفا عفراوی ،آقای پریوش  و آقای باورساد نیز شعرهایی به قلم خودشان ارائه دادند.آقای گرمسیری هم،دو شعر از دو شاعر عراقی و شعر کوچه از فریدون مشیری را خواندند.

 آقای محمدی، خانم رئیسی،سمیرا حسینی و آقای کیومرثی، اشعاری از مولانا خواندند.

 

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما

ای در شکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

 

دیوان شمس،غزل شماره ی 1422:

 

طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم

نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم

مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن

برای خوشه خرما به گرد خار می گردم

نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا

ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم

جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان

سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم

ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه

فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم

نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه

ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم

رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان

قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم

نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم

نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم

نمی‌دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم

نمی‌دانی که بو بردم که بر گلزار می گردم

مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد

خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم

چرا ساکن نمی‌گردم بر این و آن همی‌گویم

که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم

 

 

دیوان شمس غزل شماره ی  2038:

 

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن

ترك من خراب شبگرد مبتلا كن

ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن

از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي

بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن

ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده

بر آب ديده ما صد جاي آسيا كن

خيره كشي است ما را، دارد دلي چو خارا

بكشد، كسش نگويد: «تدبير خون‌بها كن»

بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد

اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن


دردي است غير مردن، آن را دوا نباشد

پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن؟

در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم

با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن

گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد

از برق اين زمرد، هين، دفع اژدها كن

نشست آینده،در تاریخ 16/7/1393 و ساعت 16 در سالن کتابخانه ی عمومی شهر برگزار خواهد شد.

(موضوع ویژه ی جلسه ی آینده،سرودن شعر بر وزن مفاعیلن مفاعیلن فعولن است)

 

 

heidar بازدید : 11 سه شنبه 08 مهر 1393 نظرات (0)

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهان‌الدین محقق ترمذی قرار گرفت. پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت. و روزها به شغل تدریس مشغول بود و قیل و قال مدرسه می گذرانید و طالبان علم و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس بود، فتوی می نوشت و سخن می راند ...

ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت. پس از ۱۶ ماه همدمی مولانا با او شمس به دمشق پناه برد. پس از آگاهی مولانا از اقامت شمس در دمشق نخست با غزل ها، نامه ها، پیام ها از او خواستار برگشتش شد و بعد پسر خود سلطان ولد را با جمعی از یاران به جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی و عذرخواهی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت. شمس این دعوت را پذیرفت. شمس تبریز بار دیگر با جهل و خودخواهی مردم و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال ۶۴۵ از قونیه گریخت. مولانا باز در پی او روان شد و کوی به کوی برزن به برزن به دنبال گمشده خود بود و نشانی از او نیافت و در این میان سر به شیدایی برآورد و غزلیات خود را با نام او مزین ساخت.

 وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او می‌توان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.

نمونه هایی از غزلیات مولانا:

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

 

 

 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

 

 

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

 زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای

 رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

 

 

heidar بازدید : 13 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

نهمین نشست انجمن ادبی فانوس شهر مجلسی،چهار شنبه 2/7/93 در محل کتابخانه ی عمومی شهر و رأس ساعت 16 برگزار شد.

موضوع ویژه ی این جلسه:سرودن شعر بر وزن فعولن فعولن فعولن فعل

دوستان حاضر در جلسه:آقای رضا محمدی،خانم رئیسی،آقای پریوش،خانم زارع، سمیرا حسینی،آقای گرمسیری،آقای باورساد،نسرین محمدی،پریسا محمدی،خانم باقری،مریم قاسمی،وفا عفراوی،

آغاز نشست با غزل خوانی آقای محمدی:

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

 

شعری از سعید بیابانکی خوانده شده توسط نسرین محمدی:

 

هر روز با انبوهی از غم های کوچک

گم می شوم در بین آدم های کوچک

 

سرمایه ی احساس من مشتی دوبیتی است

عمری است می بالم به این غم های کوچک

 

گلبرگ ها هم پاکی ام را می شناسند

مثل تمام قطره شبنم های کوچک

 

با آن که بیهوده است اما می سپارم

زخم بزرگم را به مرهم های کوچک

 

پیچیده بوی محتشم مثل نسیمی

در سینه ها مان این محرم های کوچک

 

غم هایمان اندازه ی صحرا بزرگند

ما را نمی فهمند ادم های کوچک !

 

 

شعری از امیر اکبرزاده،خوانده شده توسط آقای محمدی:

توجهي به تكاپوي اين پلنگ نكن

به تير رس كه رسيدم بزن درنگ نكن 

تمام حيثيت كوه از شكوه من است

نه!افتخار به فتح دوتكه سنگ نكن

مرا به چنگ آور....چه زنده ....چه مرده

به قدر ثانيه اي فكر نام و ننگ نكن 

غرور دشت پر از رد گامهاي من است

مرا اسير قفسهاي چشم تنگ نكن

درست بين دو ابرويم را نشانه بگير

به قصد كشت بزن لحظه اي درنگ نكن

هميشه اول و اخر تو مي بري از من

تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نكن

فقط بخواه به پايت نمرده جان بدهم 

براي كشتن من خواهش از تفنگ نكن

 

شعری از خانم قربان پور(بر وزن فعولن فعولن فعولن فعل) :

برای دل من ترانه بگو

برایم غزل عاشقانه بگو

ز غم های این خانه من دل پرم

ز دریا چنین بی کرانه بگو

من از ظهر یک کوچه تنهاترم

تو حتی برایم فسانه بگو

بگو تا نگرید دلم در غمت

تو تنها دلیل و بهانه بگو

 

         غزلی از حسین زحمتکش:

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"

تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش

 

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-

-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش

 

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...

بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

 

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری

نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

 

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند

همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

 

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست

چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

 

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم

شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...

 

شعرهایی از احمد شاملو،نادر نادرپور،جعفر کوشابادی و سلمان هراتی توسط آقای گرمسیری خوانده شد.آقای باورساد،خانم باقری،مریم قاسمی،خانم رئیسی و سمیرا حسینی نیز شعرهای سروده ی خودشان را خواندند.

 

هرچند پیش روی تـــو غرق خجالتند

چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانــو...به بی قراری شاعـــر ببخش اگــر

این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران

لبخندهات ... حس نجیب زیارتند

دور از نگاه سرد جهان...دست های من

با بافه های موی تـــو سرگـــرم خلوتند

دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد

از حرف دل پرند ... اگر بی شکایتند

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش

دلشــــوره های  هرشبم  از  روی  عادتند

هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم

شب هــای  سرد  و  ابری  من  بی  نهایتند...

                                                               اصغر معاذی   

 

قل اعوذ برب عاشق ها، ملک الناس اله عاشق ها

قل اعوذ...از این که دنیا را بزند آتش آه عاشق ها

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

ماه من" در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید"

آسمان آسمان تفاوت داشت "ماه گردون" و ماه عاشق‌ها

 

عین، شین، قاف ..." واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند"

حرف‌های سیاه پیدا نیست روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخِر اسم مقاله‌ام این بود: "عاشقی از نگاه عاشق‌ها"

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری از دل بی‌پناه عاشق‌ها

 

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...

                                                                     قاسم صرافان       

 

نشست آینده،در تاریخ 9/7/93 و رأس ساعت 16 در سالن کتابخانه شهر برگزار خواهد شد.

موضوع ویژه ی جلسه نیز،همچنان سرودن شعر بر وزن فعولن فعولن فعولن فعل است.

 

 

 

 

 

heidar بازدید : 16 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

هشتمین نشست انجمن ادبی شهر مجلسی،چهارشنبه 26/6/93 و در سالن کتابخانه ی عمومی شهر،برگزار شد.

دوستان حاضر در جلسه:آقای رضا محمدی،خانم قربان پور،خانم باقری، مریم قاسمی،نسرین محمدی،آقای اسکندری و آقای پریوش.

(موضوع ویژه ی این جلسه،سرودن شعر بر وزن مستفعلن مستفعلن)

آغاز نشست با خواندن شعری از سعدی توسط آقای محمدی:

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می‌رود

 

شعری از شهریار(به مناسبت روز بزرگداشت شعر و ادب فارسی):

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان

لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی

تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می کشم

 

ترانه ای از روزبه بمانی(بر وزن مستفعلن مستفعلن)

 

هر جور میتونی بمون من با تو سازش میکنم
هر بار میگفتم نرو اینبار خواهش میکنم
با زخم تنهاتر شدن محتاج تسکینم نکن
تنهاتر از من نیستی تنها تر از اینم نکن

با گریه های هرشبم دنبال مرهم نیستم
اینبار بشکن بغضمو فکر غرورم نیستم
کی گفته این خواهش منو تو چشم تو کم میکنه
این التماس آخرم خیلی بزرگم میکنه

باور نکن راضی بشم چون دوستت دارم بری
انقدر درارو وا نکن من که نمیزارم بری
یک عمر من پر پر زدم چون درد دوری کم نبود
اینا که میگم یک شب از چیزی که حس کردم نبود

 

شعری از پانته آ صفایی:

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنی غریبه در این کوچه‌ها نبود؟؟

 

آن دختری که چند شب پیش دیده‌اید؟

دمپایی‌اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟

 

یک چادر سیاه ِ کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی‌دست و پا نبود؟

 

یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر،

گشتم ولی نشانی از او هیچ‌جا نبود...

 

زنبیل داشت، در صف نان ایستاده‌ بود

یک مشت پول خُرد… نه آقا! گدا نبود!

 

یک خرده گیج بود ولی نه… فرار نه...

اصلن به فکر حادثه و ماجرا نبود

 

عکسش؟ درست شکل خودم بود…مثل من

هم اسم من و لحظه‌ای از من جدا نبود

 

یک دختر دهاتی و تنها… که لهجه‌اش

شیرین و ساده بود… ولی مثل ما نبود

 

آقا! مرا دقیق ببین! این نگاه خیس...

یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟...

 

دیشب صدای گریه‌ی یک زن شبیه من

در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟...

 

خانم مریم قاسمی،داستانی کوتاه به قلم خودشان خواندند.دیگر دوستان نیز،اشعار و آثاری از شاعران و نویسندگان دیگر ارائه دادند.

موضوع ویژه ی جلسه ی آینده،سرودن شعر بر وزن فعولن فعولن فعولن فعل است.

 

 

 

 

 

 

heidar بازدید : 31 پنجشنبه 20 شهریور 1393 نظرات (2)

هفتمین نشست انجمن ادبی فانوس،دیروز چهارشنبه 19/6/93 در سالن کتابخانه عمومی شهر مجلسی انجام شد.موضوع ویژه ی این جلسه،شعر اجتماعی بود.

دوستان حاضر در جلسه:آقایان رضا محمدی،حسین گرمسیری،آقای اسکندری ،آقای کیومرثی و آرمان علائی

خانم ها:مریم قاسمی،سمیرا حسینی،خانم باقری،خانم زارعی و خانم قربان پور

 

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری

مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب

که در پی است ز هر سویت آه بیداری

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند

که نیست نقد روان را بر تو مقداری

دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان

چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری

سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی

به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری

 

شعری از حسین رستمی:

خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر

که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

 

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش

پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

 

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم

راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

 

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم

زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

 

گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که

داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

 

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است

با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

 

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین

همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

 

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است

ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

 

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم

لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

 

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم

بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

 

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد

هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

 

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است

این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

 

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا

این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

 

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا

چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

 

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت

من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

 

بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی

جان زهرا(س) چون شنیدم که به مادر بیشت

 

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...

 

شعری از حمیدرضا برقعی:

تمام پنجره را غرق حسن یوسف کن

 

دل اهالی این کوچه را تصرف کن

 

قدم بزن وسط شهر با صدای بلند

 

به عابران پیاده غزل تعارف کن

 

و بی‌بهانه تبسم کن و نگاهت را

 

شبیه آینه‌ها عاری از تکلف کن

 

سپس به مجلس ترحیم یک غریبه برو

 

و چشم‌های خودت را پر از تأسف کن

 

صدای ضبط، اتوبان، هوای بارانی

 

به خود بیا! نرسیده به قم توقف کن

 

سلام دختر باران! سلام خواهر ماه!

 

بهشت را به همین سادگی تصرف کن

 

شعری از نگین فرهود:

 

زنی که مادر من نیست باردار من است

و ماه هاست که هر لحظه سوگوار من است

درون گوش خودش جیغ می کشد دایم

بمیر کودک من!مرگ بر...شعار من است

نگاه کن که جهان گور دسته جمعی ماست

جهان نه...لاشخوری که در انتظار من است

تویی ادامه ی من...من ادامه ی دریا...

هزار موج سراسیمه در کنار من است

نخواه زندگی ات توی مشت من باشد

که از تمام جهان یک اتاق غار من است

بپیچ دور من اینک...بپیچ مادر من...

که دست های تو امشب طناب دار من است

فشار قبر بکش!مادرانه درد بکش!

ولی چه فایده آغوش تو مزار من است...

 

   شعری از محمدعلی بهمنی:

من زنده بودم اما :انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها،تنها به جرم اینکه

او سرسپرده می خواست،من دل سپرده بودم

یک عمر می شد اری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در ان هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد،وقتی غروب می شد

کاش ان غروب ها را از یاد برده بودم

 

آقای محمدی،خانم زارعی،خانم قربان پور و آقای اسکندری،شعرهای سروده ی خودشان در رابطه با موضوع ویژه ی این جلسه(شعر اجتماعی)را ارائه دادند.

 

ـ (نصرت! چه می‌کُنی سر این پرتگاه ژرف

با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی

گُم گشته‌ای به پهنه‌ی تاریک زندگی

نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی.

 

نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای

این دست کیست در ره بادت نشانده است؟

پرهیز کُن ز قافله‌سالار راه مرگ

چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!

 

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای

ای مرغ خوش‌نوا ز چه خاموش گشته‌ای؟

روزی به خویش آیی و بینی که ای‌دریغ

با این همه هنر، تو فراموش گشته‌ای!

 

هر شب که مست دست به دیوار می‌کشی

از خواب می‌جهد پدرت، آه می‌کشد!

نجوا کُنان به ناله سراید: (که این جوان

گردونه‌ی امید به بی‌راه می‌کشد).

 

دیشب «ملیحه»، دختر همسایه طعنه زد:

(آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما)!

 

ـ (مادر!. . . بس است . . . وای. . .

فراموش کُن مرا.

باید که گفت: شاعر ناکام شهر ما!

 

مادر! به تنگ آمده‌ام از دست ناکسان

دست از سرم بدار، نمی‌دانی چه می‌کشم

دردی‌ست بر دلم که نگنجد به عالمی

این درد، کی به گفته درآید که می‌کشم)

 

ـ (نصرت! از آن مردم خویشی، نه مال خود

زنهار! تیرگی زند راه نام تو

هر گوش، منتظر به سرود تو مانده است!

نصرت! شرنگ مرگ نریزد به جام تو)!

 

شعری از محمد حسین ملکیان:

 

 

با این همه رقاصه در دربار امشب، رقص تو باید باب میل شاه باشد

ای دختر قاجار من طاقت ندارم، رقصت بلند و دامنت کوتاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا؟ پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا

مثل خوره این ترس افتاده به جانم، پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد

می چرخی و آیینه های سقف در من ... می ایستی، آیینه های سقف در تو ...

این که چه ها آیینه در آیینه دیدم، بهتر فقط بینی و بین الله باشد

از رقصت احساس شعف دارند آن ها، دور تو جام می به کف دارند آن ها

سربازها دالان برایت باز کردند، تا پیش پای تو فقط یک راه باشد

یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول ... یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر ...

انگار پشت نرده ها باشی و این سو، تصویر تو گاهی نباشد گاه باشد

حالا از این جا مات می بینم تنت را، حالا نمی بینم از این جا دامنت را

حالا تو با یک مرد گرم رقص هستی، از دور پیدا نیست ... شاید شاه باشد

 

 

و در آخر ،شعری از کیومرث مرادی:

 

دکتر سلام! روح و تنم درد می کند

چشمم، دلم، لبم، بدنم درد می کند

 

ذوق سرودنم، کلماتِ نوشتنم

دکتر! تمام خویشتنم درد می کن

 

احساس شاعرانگی ام، تیر می کشد

حال و هوایِ پر زدنم درد می کند

 

دکتر! نگفته های زیادی ست در دلم

لب وا که می کنم، سخنم درد می کند

 

می خواستم که لال بمانم، به جان تو!

دیدم سکوت در دهنم درد می کند.

 

نشست آینده،در تاریخ  چهارشنبه26/6/93 رأس ساعت 18،و در مکان همیشگی،سالن کتابخانه عمومی شهر خواهد بود.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 683